قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار

نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟

حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت

خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار

صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر

مهره گل را نمی داند ز در شاهوار

صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد

در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار

گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب

آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار

بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد

یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار

ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی

عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار

جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای

ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار

قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست

عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار