گنجور

 
قاسم انوار

فرو ریختی باز در جام جود

بعمدا شرابی که هوشم ربود

ازین جام تا جرعه ای خورده ام

سرم در سجودست و جان در شهود

درین جام دیدم بعین الیقین

نمودست غیر تو، یعنی نبود

چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟

«سوی الله والله مافی الوجود»

دلم سوخت در عشق و من ساختم

درین سوختن ساختن داشت سود

ببین سوز و سازش که چون ساختست

تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟

گشادست قاسم زبان را به لاف

چو ساقی سر خم وحدت گشود