گنجور

 
قاسم انوار

عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود

«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود

طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق

خود را ز راه تجربه بسیار آزمود

زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم

خیری ز شب در آمد و در روز در فزود

گر زانکه یار پرده عزت برافکند

جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟

جانها همه گدایی و دریوزه می کنند

زان جان سرفراز،که محوست در شهود

یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم

سودای یار جبه و دستار مار بود

ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم

قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود

 
 
 
رودکی

شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود

تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

لبیبی

گر فرخی بمرد، چرا عنصری نمرد؟

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنْش هر زیان

دیوانه‌ای بماند و ز ماندنْش هیچ سود

وطواط

ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود

بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود

طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی

زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود

در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع

[...]

انوری

گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من

خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود

عطار

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه