گنجور

 
قاسم انوار

چون ماه من از مشرق انوار بر آمد

کام دلم از لمعه دیدار برآمد

آن ماه دل افروز چو بنمود جمالش

کام دل و جان جمله بیک بار برآمد

چون نور تجلی خداوند عیان شد

منصور «اناالحق » گو بردار برآمد

آن نور چو با دار و رسن رفت بیک بار

آتش ز ته که گل فخار برآمد

هر دم سفری دارد و نامی و نشانی

ازخانه سفر کرد و ببازار برآمد

در صومعه و بتکدها ذکر تو میرفت

«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد

جان را بحرج داد دل قاسم مسکین

از هر طرفی بانگ خریدار برآمد