گنجور

 
قاسم انوار

آن یار چو ناگاه ببازار برآمد

از هر طرفی مشرق انوار بر آمد

ناگاه تجلی جلالی اثری کرد

از روزنه روز شب تار برآمد

از خانه برون آمد و در خرقه نهان گشت

ناگاه بسر حلقه ابرار برآمد

منصور کجا بود؟ و ندانم که کجا بود

آن دم که «اناالحق » ز سر دار برآمد

وصفش نتوان گفت،که از دیده نهان شد

با خرقه برون رفت و بزنار برآمد

جانم همه از کار جهان پیچ و گره بود

چون روی ترا دید،همه کار برآمد

چون روی ترا زلف تو پوشید، بناگاه

از جمله جهت نعره ستار برآمد

ما منتظر دولت دیدار تو بودیم

ناگه علم وصل ز کهسار بر آمد

قاسم، نتوانی که دگر گوشه گزینی

چون نور رخش از در و دیوار برآمد