گنجور

 
قاسم انوار

جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد

وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد

دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد

طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد

جان میان بست یقین بادیه حیرت را

مددی می طلبد روی براهی دارد

بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم

دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد

حال دل باغم هجران تو خوش خواهد بود

گرچه تنهاست،ولی قصد سیاهی دارد

هر کجا یاد کنم چهره زیبای ترا

دل بیچاره من ناله و آهی دارد

دیگر از روی رویا قصه قاسم بگذشت

بگذر از روی وریا، روی بشاهی دارد