گنجور

 
قاسم انوار

هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد

دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد

هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد

بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد

این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟

دوست از خلوت جان میل به باغی دارد

باده ای دارد در خم صفا آن دلبر

هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد

ما شناسیم که: آن حال خیالست و محال

صوفی از صومعه گر بانگ کلاغی دارد

سخن حق به همه کس نتوان گفت،اما

عارف آنست که او حسن بلاغی دارد

برساند دل و جان رابه مقامات وصال

هرکه از عشق درین راه چراغی دارد

به خدا زود به مقصود رساند جان را

دل، که از شیوه شوق تو الاغی دارد

عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد

دل قاسم،که ز سودای تو داغی دارد