گنجور

 
فضولی

دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد

گر نیابد چه عجب بخت سیاهی دارد

جای آن هست که چشمم از همه عالم بندد

پاک چشمی که نظر بر رخ ماهی دارد

در ره عشق تو تا مرده نلافم ز وفا

بی طریقی نکنم عشق تو راهی دارد

چون نسوزد دل سودازده در آتش هجر

طلب وصل تو کردست و گناهی دارد

زنده آب حیات و دم عیسی سهل است

زنده آنست که او اشکی و آهی دارد

ملک دل نیست مناسب که بماند ویران

از چه معمور نباشد چو تو شاهی دارد

نیست بی درد غم و غصه فضولی نفسی

خسرو کشور عشق است سپاهی دارد