گنجور

 
قاسم انوار

دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد

دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد

با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر

دل غمدیده درین وقت حضوری دارد

عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت

دل دیوانه،که از عشق غروری دارد

دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد

علت آنست که در عقل قصوری دارد

تو سلیمان جهانی و دل خسته من

بخدا،پیش تو گر قیمت موری دارد

تا که از تیر جفاها دل من ریش کنی؟

عاشق خسته دگر جان صبوری دارد

دل بسودای تو در ماتم جاویدان رفت

هر که بینی بجهان ماتم و سوری دارد

همه ذرات جهان مست خرابند از عشق

عشق در جمله ذرات ظهوری دارد

سر ببازیم به سودای تو،هم جان بدهیم

قاسم سوخته دل عشق و سروری دارد