نقاره سحری قصه ای نهان دارد
ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد
ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »
بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب
اصول را بهمان وصف بر زبان دارد
سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک
بگو بگوش محقق،که جای آن دارد
بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست
بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد
بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست
میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد
دلم رسید بعشقت بدولت جاوید
ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد
یقین که عین حیاتست و نور اعیانست
که چشم باطن او سرمه عیان دارد
بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم
که در هوای تو رویی بر آستان دارد