دیدمش دوش که سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربدهجوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دلافروز به مردم میگفت
قصهای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که به سرچشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده به دامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت