گنجور

 
قاسم انوار

اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت

این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت

در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم

در غار جهان قصه آن یار توان گفت

پیدای او پیدا، در وجه خفا نیست

سرش بنهان خانه اسرار توان گفت

چون جعد برانداخت نگارین گره موی

با او سخن خرقه و زنار توان گفت

چون قطره ز دریا شد و وا گشت بدریا

با او صفت قلزم زخارتوان گفت

خواجه نه چنان مست و خرابست که امروز

بااو سخن مردم هشیار توان گفت

قاسم،همگی دهشت عشقست درین راه

گر در صف آن یار ز دیدار توان گفت