گنجور

 
قاسم انوار

دل را ز جان گزیر وز جانان گزیر نیست

غیر از هوای دوست نصیر و ظهیر نیست

صوفی، که لاف نور کرامات میزند

تا مست نور یار نشد مستنیر نیست

اسرار دوست را نشناسد بهیچ حال

جانی که همچو آینه روشن ضمیر نیست

واعظ، برو حکایت تقلید را بمان

افسانه پیش اهل دلان دلپذیر نیست

چشمی که روی دوست نبیند بهیچ حال

او مظهر تجلی اسم بصیر نیست

هرگز بجذب خاطر تو میل ما نشد

رو، رو، که باز ساعد شه موش گیر نیست

جان نصرت از تو خواهد و حیران تست عقل

دل را بجز ولای تو نعم النصیر نیست

یک دم بکوی ما بگذشتی و سالهاست

در هیچ گوشه نیست که بوی عبیر نیست

قاسم بر آستان جلالت نهاده سر

جز خاک آستان تو جان را مصیر نیست