گنجور

 
قاسم انوار

من اگر توبه شکستم کرمش موفورست

پیش دریای کرم توبه من محصورست

جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست

چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست

یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟

زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست

هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید

شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست

گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست

هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست

عالمی را همه آشفته و حیران بینم

همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست

قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار

هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست