گنجور

 
قاسم انوار

چند پرسی ز کجایی و کجایی و کجا؟

از نهان خانه تجریدم و از دار فنا

تو جدل میکنی، اما چه کنی چون نکنی؟

گفت در حق تو حق: «اکثر شی ء جدلا»

زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند

ز خدا خوان بخدا دان ز سمک تا بسما

صوفی از شیوه اوراد صفایی دارد

لیک هرگز نرسد در صفت و صفوت ما

کار هرکس بصلاحی و صلوتی موقوف

نظر عاشق دلسوخته بر عین عطا

مجلس بیخبرانست، خبر را بگذار

بی خبر شو، که همه بی خبرانند اینجا

دفع منکر بخرابات شد و آخر کرد

جبه را در گرو باده، زهی مولانا!

گر دمی میل کنی جانب این سرمستان

در دمی زنده شوی از دم «یحیی الموتا»

گفت محبوب که: من مثل خودت گردانم

«یا اراد الملک الملک بهذا مثلا»

هیچ وقتی نکند دوست، علی رغم حسود

قاسمی را نفسی یاد، مگر احیانا