گنجور

 
قاسم انوار

خدا را، ای مذکر، رحم فرما

ز حد بگذشت سرمای تو بر ما

زهر جا، هر که پرسد منزل اوست

همه جا گو، همه جا گو، گو همه جا

شدم مفتون زلفش، تا چه زاید

از ان زلف سیه، «اللیل حبلا»

اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت

می صافی ز جام حق تعالا

ز جام شوق او مستیم و خوشحال

تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا

ز خود بگسل، بدو پیوند، کینست

بدین ما تبرا و تولا

چها میگوید آن صوفی خود کام؟

تعجب مانده ام باری در آنها

نصیبت چون ز جام عاشقان نیست

برو باده مپیما، باد پیما

چو قاسم از وجود خویشتن رست

شرابش ناب شد، جامش مصفا

 
 
 
رودکی

شبی دیرند و ظلمت را مهیا

چو نابینا درو دو چشم بینا

عسجدی

بامید قبولت بکر فکرم

چو بهر یوسف مصری زلیخا

بانواع نفایس خویشتن را

بسان نوعروسی کرده آسا

کسی کز خدمتت دوری کند هیچ

[...]

عنصرالمعالی

ترا توفیق خواهم در دعا تا

دهی هر کاردان را کاردانی

انوری

ایا صدری که از روی بزرگی

فلک را نیست با قدر تو بالا

خجل از قدر و رایت چرخ و انجم

غمی از دست و طبعت ابر و دریا

کله با همتت بنهاده کیوان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه