گنجور

 
غالب دهلوی

دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری

در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری

فیض نتیجه ورع از می و نغمه یافتیم

زهره ما برین افق داده فروغ مشتری

تا نبود به لطف و قهر هیچ بهانه در میان

شکر گرفت نارسا شکوه شمرد سرسری

ای تو که هیچ ذره را جز به ره تو روی نیست

در طلبت توان گرفت بادیه را به رهبری

هر که دل ست در برش داغ تو رویدش ز دل

تا چو به دیگری دهد باز بری به داوری

بس که به فن عاشقی غیرت غیر جانگزاست

با تو خوشم که جز تو نیست روی به هر که آوری

رشک ملک چه و چرا؟ چون به تو ره نمی برد

بیهده در هوای تو می پرد از سبکسری

حیف که من به خون تپم وز تو سخن رود که تو

اشک به دیده بشمری ناله به سینه بنگری

کوثر اگر به من رسد خاک خورم ز بی نمی

طوبی اگر ز من شود هیمه کشم ز بی بری

درد ترا به وقت جنگ قاعده تهمتنی

فکر مرا به زیر زنگ آینه سکندری

بینیم ار گداز دل در جگر آتشی چو سیل

غالب اگر دم سخن ره به ضمیر من بری