گنجور

 
غالب دهلوی

اندوه پرافشانی از چهره عیانستی

خون ناشده رنگ اکنون از دیده روانستی

غم راست به دلسوزی سعی ادب آموزی

انداختگانش را اندازه نشنانستی

صد ره به هوس خود را با وصل تو سنجیدم

یک مرحله تن وانگه صد قافله جانستی

ذوق دل خودکامش دریاب ز فرجامش

هر حلقه گلدامش چشمی نگرانستی

رو تن به خرابی ده تا کار روان گردد

طوفانزده زورق را هر موج عنانستی

چشمی که بها دارد هم رو به قفا دارد

خود نیز رخ خود را از حیرتیانستی

جان باغ و بهار اما در پیش تو خاکستی

تن مشت غبار اما در کوی تو جانستی

راز تو شهیدان را در سینه نمی گنجد

هر سبزه درین مشهد مانا به زبانستی

ساقی به زرافشانی دانم ز کریمانی

پیمانه گرانتر ده گر باده گرانستی

فیض ازلی نبود مخصوص گروهی را

حرفی ست که می خوردن آیین مغانستی

هم جلوه دیدارش در دیده نگاهستی

هم لذت آزارش در سینه روانستی

غالب سر خم بگشا پیمانه به می درزن

آخر نه شب ماهست گیرم رمضانستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode