گنجور

 
غالب دهلوی

در بستن تمثال تو حیرت رقمستی

بینش که به پرگار گشایی علمستی

غم را به تنومندی سهراب گرفتم

خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟

بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر

زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی

خرسندی دل پرده گشای اثری هست

شادم که مرا این همه شادی به غمستی

گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی

با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی

این ابر که شوید رخ گلهای بهاری

از دامن ما پرورش آموز نمستی

در بادیه از ریزش خونابه مژگان

رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی

زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز

با حرف تمنای تو گفتن دژمستی

در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم

نظاره و گل غرقه خوناب همستی

زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب

کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی