گنجور

 
غالب دهلوی

یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم

آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم

آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد

کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم

تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟

کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم

ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود

ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم

خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی

رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم

چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت

این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم

آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست

برق پیما ناله الماس کاری داشتم

خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش

رام بودم تا دل امیدواری داشتم

دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف

اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم