گنجور

 
غالب دهلوی

ز لکنت می تپد نبض رگ لعل گهربارش

شهید انتظار جلوه خویش ست گفتارش

ادای لاابالی شیوه مستی در نظر دارم

سر پرشورم از آشفتگی ماند به دستارش

ندانم رازدار کیست دل؟ کز ناشکیبایی

کشم تا یک نفس لرزد به خود صد ره ز هنجارش

بدین سوزم رواجی نیست هی فرهاد را نازم

که از تاب شرار تیشه ای گر مست بازارش

چو بینم زلف خم در خم به عارض هشته ای گویم

که اینک حلقه در گوش کمند عنبرین تارش

ز هم پاشیدن گل افگند در تاب بلبل را

اگر خود پاره های دل فرو ریزد ز منقارش

بتی دارم که گویی گر به روی سبزه بخرامد

زمین چون طوطی بسمل تپد از ذوق رفتارش

بدا گر دوست زندان مرا تاریک بگذارد

بدین حسنی که درگیرد چراغ از تاب رخسارش

بنای خانه ام ذوق خرابی داشت پنداری

کز آمد آمد سیلاب در رقص ست دیوارش

غمم افگند در دشتی که خورشید درخشان را

گدازد زهره وقت جذب شبنم از سر خارش

وکالت کرد خواهم روز محشر کشتگانش را

نباشد تا در آن هنگامه جز با من سر و کارش

نه از مهرست کز غالب به مردن نیستی راضی

سرت گردم تو می‌دانی که مردن نیست دشوارش