گنجور

 
غالب دهلوی

خوشا حالم تن آتش بستر آتش

سپندی کو که افشانم بر آتش

ز رشک سینه گرمی که دارم

کشد از شعله بر خود خنجر آتش

به خلد از سردی هنگامه خواهم

برافروزم به گرد کوثر آتش

خنک شوقی که در دوزخ بغلتد

می آتش شیشه آتش ساغر آتش

دلی دارم که در هنگامه شوق

سرشتش دوزخ ست و گوهر آتش

به سان موج می بالم به طوفان

به رنگ شعله می رقصم در آتش

بدان ماند ز شاهد دعوی مهر

که ریزد از دم افسونگر آتش

دلم را داغ سوز رشک مپسند

مزن یارب به جان کافر آتش

چهارست آن که هر یک را از آن چار

بود از ناخوشی آبشخور آتش

قمر در عقرب و غالب به دهلی

سمندر در شط و ماهی در آتش