گنجور

 
غالب دهلوی

کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟

بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟

بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست

بیهوده امید اثری را چه کند بس؟

کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای

تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟

در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد

منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟

انصاف دهم چون نگراید به من از مهر

دلداده آشفته سری را چه کند بس؟

با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد

در راه محبت خضری را چه کند بس؟

گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام

واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟

نایافته بارم به نراندن چه شکیبم

گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟

آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد

واژون روش کج نگری را چه کند کس؟

غالب به جهان پادشهان از پی دادند

فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟