گنجور

 
غالب دهلوی

تیغ از نیام بیهده بیرون نکرده کس

ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس

فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای

کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس

داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را

نسبت به مهربانی گردون نکرده کس

یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود

یا چون من التفات به جیحون نکرده کس

یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟

جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس

جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی

آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس

شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم

ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟

پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من

تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس

گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک

گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس

غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل

چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس