گنجور

 
غالب دهلوی

ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد

ز شادی ستمت سینه در خروش آمد

به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت

به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد

خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد

که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد

به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار

که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد

فدای شیوه رحمت که در لباس بهار

به عذرخواهی رندان باده نوش آمد

ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست

خزان چشم رسید و بهار گوش آمد

زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد

چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد

شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست

هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد

ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست

بهار، زینت دکان گلفروش آمد

مپرس وجه سواد سفینه ها غالب

سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد