گنجور

 
غالب دهلوی

چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند

تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند

دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم

به کام ماست زبان چون زبان بجنباند

ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست

بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند

ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد

که لب به زمزمه الامان بجنباند

به ناله ذوق سماع از تو چشم نتوان داشت

اگر به جنبش مهر آسمان بجنباند

که رفته از در زندان که بی قراری من

کلید در به کف پاسبان بجنباند؟

به خانقه چه کند تا پریوشی که به باغ

ز غمزه خون به رگ ارغوان بجنباند؟

سپهر از رخ ناشسته تو شرمش باد

که عکس ماه در آب روان بجنباند

هنوز بی خبری زانکه جبهه بر در تو

نسوده ایم چنان کاستان بجنباند

نشسته ام به ره دوست پر ز دوست مباد

که کس به من رسد و ناگهان بجنباند

خبر ز حال اسیران باغ چون نبود؟

مرا که چیدن دام آشیان بجنباند

جنون ساخته دارم چه خوش بود غالب

که دوست سلسله امتحان بجنباند