گنجور

 
قائم مقام فراهانی

نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم

سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم

چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند

روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم

حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،

از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم

گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد

بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم

صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند

گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم

سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم

مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم

چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت

از بتی ساده بطی باده احمر گیریم

باده روشن در ساحت گلشن نوشیم

طره سنبل در پای صنوبر گیریم

جنت باقی در چهره ساقی بینیم

شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم

زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد

ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم

وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید

ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم

زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط

ساغری از کف آن ماه منور گیریم

سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن

نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم

در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،

ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟

گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا

کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم

چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود

لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم

گوهر کان بروجرد محمد که به نام

از همه عالم امکانش برتر گیریم

آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند

جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم

کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم

خط او را به خطا نافه اذفر گیریم

بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا

با خط منشی شه زاده برابر گیریم

قره العین شهنشاه علی شاه که صد،

هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم

سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش

پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم

نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را

از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم

آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان

هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم

با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا

چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم

دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان

روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم

میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم

ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم

بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم

رزم این را همه با ناله تندر گیریم

عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم

حزم این را همه آرامش کشور گیریم

عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم

جیش این را همه منصور و مظفر گیریم

صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم

تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم

هوش این را همه با نغمه بربط شنویم

گوش آن را همه با ناله تندر گیریم

رای والای ترا عقل مجرد خوانیم

روی زیبای ترا روح مصور گیریم

خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم

جود موجود ترا رزق مقدر گیریم

تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند

مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم

تا به ذیل علمت عهد توسل بستند

ماه و پروین را تابان و منور گیریم

خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع

سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم

جز یکی منشی بدکار که در شنعت او

از فحول فضلا حجت و محضر گیریم

ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،

آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم

زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی

داستان دگر اندر صف محشر گیریم

ای برازنده خدیوی که به تائید خدای

تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم

زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید

که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم

خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،

پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم

گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،

با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم

آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد

عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم

آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،

راست مانند ارسطو و سکندر گیریم

ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری

دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم

چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان

پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟

یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست

هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟

یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم

یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟

ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال

پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم

سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم

قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم

حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم

خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم

همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،

از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم

باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم

سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم

کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان

سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم

با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق

صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟

ما که خود محور افلاک جلالیم چرا

محور اندر کره ردف مدور گیریم؟

داوری در بر صدر الوزرا آوردیم

تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم

زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر

انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم

داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،

به دعای ملک اعظم اکبر گیریم

دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود

همه را با خط فرمانش یک سر گیریم

تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،

زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم

دوستانش را چون گل به بهاران نگریم

دشمنانش را چون خار در آذر گیریم