گنجور

 
قائم مقام فراهانی

مخدوم من ای آن که مرا در همه عالم

مانند تو یک یار وفادار نباشد

چون است که این بار که باز آمدی از راه

رفتار و سلوک تو چو هر بار نباشد؟

در محفل عام آئی ازان رو که مبادا

در خلوتک خاص منت بار نباشد

وان گه به عبث با در و دیوار بجنگی

کاین در خور یاری چو من یار نباشد

ای جان عزیز من اگر یار منی تو

باید که ترا با دگری کار نباشد

از خانه گل جانب ویرانه دل آی

کان جا اثری از در و دیوار نباشد

در خانه گل شاید اگر غیر بود لیک

در خانه دل غیر تو دیار نباشد

آن جا سزد ار جز تو کسی ره برد اما

این جا به کسی جز تو سزاوار نباشد

ز اندیشه هر پشه که آواز بر آرد

باید که ترا کیک به شلوار نباشد

گر حاجب من در به رخ صاحب من بست

تفریع و زجل پیش تو دشوار نباشد

ور خود غلطی کرد چو استاد به انکار

بایست ترا این همه اصرار نباشد

در، بررخ مانند تو مخدوم نه بندد

بی چاره اگر لابد و ناچار نباشد

من خود کنم اقرار و نیندیشم اگر او

اندیشد و گستاخ به اقرار نباشد

عالم همه دانند که امروز مرا کار

یک لحظه نباشد که به خروار نباشد

وان را که شهنشاه بود محرم اسرار

باید که کسی محرم اسرار نباشد

وان گاه کسی چون تو که حرفی چو شنیدی

ممکن نه که در هر سر بازار نباشد

آنی تو که هر جا که به گفتار بر آئی

دیگر به کسی مهلت گفتار نباشد

بی هوده سخن گوئی و خواهی که شب و روز

جز گفت و شنید تو مرا کار نباشد

کم گوی که با مرد خردمند سخن دان

حاجت به سخن گفتن بسیار نباشد

در بر تو ازان بندد امروز که خواهد

فردا تنم آویخته بردار نباشد

منصور که شد بردار دانی که او را

حرفی به جز افشا و جز اظهار نباشد؟

ای جان من آخر بشنو از من و بپذیر

پندی که کم از گوهر شهوار نباشد

ناخوانده و ناگاه میا هر شب و هر روز

تا هیچ کس از روی تو بیزار نباشد

خورشید که هر صبح پدیدست و عزیزست

زان است که هر شام پدیدار نباشد

مه نیز ازان چهره نهان سازد هر روز

تا در نظر خلق جهان خوار نباشد