ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفتهام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایلبگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مردهشو نه گورکنم نه کفننویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزهدوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسهفروشم نه کاسهلیس
نه کیسهبر نه راهنشین نه قلندرم
نه مرد تیغسازم و نه گُرد تیغباز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانهبین نه ماسهکشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضهخوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرینسخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژهزن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بینشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمهای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چرخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهلوار دشمن جان منند ازآنک
مدحتگر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمیرسد امروز اشقرم
معروف برّ و بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روحپرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فیالمثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشهاند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان بری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بینهایت و با دخل بینشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از شاعر بزرگ، اشاره به احساس تنهایی و غربت او در دیار فارس دارد. شاعر با بیانی غمگین و توصیف وضعیت خود، به نبود قدرت و حمایتی که در این سرزمین احساس میکند، اشاره میکند. او خود را از بسیاری از مقامات و شخصیتهای معتبر جدا میبیند و بر این نکته تأکید دارد که در میان جامعهای که به نظرش بیرحم و خشک میآید، او نهتنها به معنای واقعی کلمه غریب است، بلکه حتی در نظر آنان به مانند موجودی بیارزش و کوچک به حساب میآید.
شاعر در این متن به دعای داور زمانه و درخواست کمک از او اشاره کرده و خود را در مقایسه با دیگران، دارای قابلیتهای بالاتر و بهتر میداند. او بعد از معرفی خود به عنوان کسی که در هنر و علم سرآمد است، از ظلم و بیتوجهی اطرافیانش شکایت میکند و همچنین رنجی را که از زندگی در جامعهای که به او ارزشی نمیدهد، متحمل شده، بیان مینماید.
در پایان، او امید دارد که با دعا و حمایت داور زمانه، بتواند وضعیت خود را تغییر دهد و به مقام و منزلتی که شایستهاش است، دست یابد.
هوش مصنوعی: ای داور زمانه، تویی که با لحن و فکر خودت، قلب و ذهن مرا روشن کردی و مرا به نور خورشید نزدیک ساختی.
هوش مصنوعی: تا زمانی که از ویژگیها و اندیشههای تو صحبت کردم، داستان جلسهی روشن و خوشبو، برپا و پر از زیبایی شد.
هوش مصنوعی: من خواهشی دارم که غم و اندوه را از دلم بزداید، اما این خواسته تنها در صورتی است که داورم به من گوش دهد.
هوش مصنوعی: دو هفته است که در سرزمین فارس زندگی میکنم و حس میکنم بدون حمایت تو حتی به اندازه یک ذره ارزش ندارم.
هوش مصنوعی: نه کسی است که بر ولایت حکومت کند و نه کسی است که بر امور نظارت داشته باشد، نه خزانهدار خزینه است و نه فرمانده لشکر.
هوش مصنوعی: من نه فرماندهای دارم، نه وزیر، نه جنگجو و نه گروهی. نه خان و سرپرست عشایر هستم، نه بزرگتری دارم.
هوش مصنوعی: نه رئیس بهبهان است و نه خان برازجان، نه فرمانده زیاره و نه شیخی از بندر.
هوش مصنوعی: نه من یک ناظر و نگهبان دقیق هستم، نه کسی که به دنبال هرج و مرج باشد، نه نگهبانی برای مرتب کردن راهها و نه دزدی که به سرقت فکر کند.
هوش مصنوعی: من نه فرماندهام، نه نگهبان، نه کارگر، نه پاسبان، نه ناظر، نه عالم، نه فقیه و نه قاضی.
هوش مصنوعی: من نه صاحب باغ و زمین هستم، نه مالک املاک، نه کشاورز، و نه چوپانی که از گاو و گوسفند نگهداری کند.
هوش مصنوعی: من نه مقام بالایی دارم که مرا به صدر بنشانند و نه آنقدر پایین هستم که از من فقط به عنوان دَربان یاد کنند.
هوش مصنوعی: نه میخواهم کسی را به خاک بسپارم، نه مزدوری برای گور کندن، نه کسی که برای مرده دعا یا ذکر بخواند، و نه دزدی که بخواهد کفن را بدزدد.
هوش مصنوعی: من نه فردی زاهد و دلخوش به دنیای مادی هستم، نه آدمی بدجنس و شرور. نه به انسانهای پست و دستیاب به لذایذ ناپسند علاقهمندم و نه به فریبکاران و کسانی که از اعتقادات مردم سوءاستفاده میکنند، اعتنایی دارم.
هوش مصنوعی: من فروشنده لوازم نیستم که فقط کالاها را از کنار بگذارم، و همچنین قصهگوی ماهری هم نیستم که بخواهم از داستانها بهرهبرداری کنم.
هوش مصنوعی: نه شاعری در شهر دارم، نه کسی که رنگارنگ کند مملکت را، نه جایی برای نمایش آثار هنری دارم، و نه کسی که پوستها را دباغی کند. در واقع، من در این سرزمین هیچیک از این هنرها و صنایع را ندارم.
هوش مصنوعی: من نه به کار فروش کاسه مشغولم، نه کارگر کاسه، نه کسی که کاسهها را بلیسد، نه باربر کیسه، نه نشستهام در راه، و نه درویش.
هوش مصنوعی: من نه سازنده شمشیر هستم و نه از جنگجویان ماهر، نه رئیس طایفهام و نه فرمانده سپاه.
هوش مصنوعی: من نه کسی هستم که شانهبان باشد، نه جادوگری که با ماسه کار کند. نه فالگیرم که آینده را ببیند و نه هنرمندی که بتواند با سیم تصویر بسازد. نه حتی کسی که قادر به تبدیل چیزها به چیزهای با ارزشتر باشد.
هوش مصنوعی: من علم غیب ندارم تا با روشهای خرافی و قدیمی، آینده را پیشبینی کنم.
هوش مصنوعی: من در جایگاهی نیستم که بخواهم در مورد تقسیم ارث قضاوت کنم. نمیتوانم ببینم که پسر و دختر و همسرم به یک اندازه در این تقسیم سهم دارند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فردی با ویژگیهای خاص و برجستهای که دارد، به راحتی میتواند انسانهای فریبکار و دروغگو را شناسایی کند. او میبیند که آن افراد، در تلاشند تا خود را بالاتر از دیگران نشان دهند و در مقامهای مهم، به حقایق و واقعیات پشتپرده نفوذ کنند. به نوعی، این بیان به انتقاد از کسانی میپردازد که به خاطر فریب دیگران، خود را در موقعیتهای بالاتر قرار میدهند.
هوش مصنوعی: ما بهخودیخود ارزشمند نیستیم که بهعنوان علامات قسم، به خاطر تکبر، به مقام والای مهمانان بزرگ برسیم.
هوش مصنوعی: من مانند روضهخوانی نیستم که فقط برای بهدست آوردن پول و ثروت درباره مصیبتها بگوید. من داستانهای یزید و شمر را از نزدیک میبینم و اهمیت آنها را درک میکنم.
هوش مصنوعی: سپاسگزارم از خداوند که با توجه و لطف تو، من به اندازهی هر کس که در حرفهاش ماهر است، در فنون مختلف توانایی دارم.
هوش مصنوعی: من قنادی نیستم ولی در دل مردم، کلام خوشایند و شیرینی دارم که از شکر هم بهتر است.
هوش مصنوعی: من عطار نیستم، اما برای روح خود، بویی که از مشک طبیعی باشد را به بوی عطرهای مصنوعی ترجیح میزنم.
هوش مصنوعی: من شکارچی نیستم، اما ای ششتری، قلم من مانند تیغی است که خون دشمن تو را میریزد.
هوش مصنوعی: من به عنوان یک صراف یا تاجر نیستم، اما از خلوص و صداقت در ارزشی که ارائه میدهم صحبت میکنم، گویی که از کیفیت واقعی طلا سخن میگویم.
هوش مصنوعی: من بافنده نیستم، اما هزار بار از بافتن نظم و شعر لذت بیشتری میبرم نسبت به دیبایی که در حال بافتن پارچه است.
هوش مصنوعی: من معمار نیستم که بخواهم با خاک و گل بنایی بسازم، زیرا من از مقام و منزلت خود آسمانهای دیگری را ایجاد کردهام.
هوش مصنوعی: من سلاخی نیستم، ولی مانند گوسفندانی که در میدان جنگ زره پوشیدهاند، به دشمن حمله میکنم.
هوش مصنوعی: من مثل صباغ نیستم، اما هر لحظه از فکر خود هزاران معنی رنگارنگ بیرون میآورم.
هوش مصنوعی: من را به عنوان شاعر استاد نامیده نسازید، چرا که من خود را کسی میدانم که به عمق احساسات و اندیشهها آگاهی دارم.
هوش مصنوعی: با وجود تمام هنرها و کمالاتی که دارم، در شهر پارس همچون در شب، نور خورشید ناچیز و بینشان به نظر میآید.
هوش مصنوعی: اگر در سرزمین فارس بیگانهام، تعجب نکن؛ زیرا در دل این رشتهٔ زیبای خرمهره، جواهر وجود دارم.
هوش مصنوعی: ای داور زمانه، با توجه به رفتار مردم فارس، تو همواره در حال آزمایش و سختگیری هستی.
هوش مصنوعی: هیچکس به من نگفت که در این سرزمین چگونه هستم تا بتوانم با چشمهای پر از امید به او بنگرم.
هوش مصنوعی: هیچکس شبانه مرا نخواند، اما از ترس اینکه مبادا لقمهای از سفرهاش به من برسد، خود را از خواندن بازداشت.
هوش مصنوعی: به جز چند نفری که در این سرزمین مقام و قدرت دارند، اگر به بزرگان و جوانان این دیار عیبجویی نکنم، به عنوان کافر به حساب میآیم.
هوش مصنوعی: هرچند که یاد آن چند نفر برایم ناراحتکننده است، اما تصمیم نمیگیرم که راه انتقام را انتخاب کنم.
هوش مصنوعی: من هرگز از خط فرمان آنها سرپیچی نمیکنم، حتی اگر برایم تاجی از تیغ بر سر بگذارند.
هوش مصنوعی: فردا در دربار پادشاه، از دست آنها گلایههایم را بیرون میآورم.
هوش مصنوعی: از مدتی پیش، زبانم همچون خنجری تند و برنده میزند و کلمات از آن خارج میشوند، مثل آتش که از دوزخ شعله میکشد.
هوش مصنوعی: با صدایی که همچون آتش در آسمان است، ترسی از زره و خودم و کلاهخودم ندارم.
هوش مصنوعی: در نهایت، نه من از نظر ظاهر، بخشی از این سرزمین هستم و نه خود را در جایگاه برتر و مهمی در این شهر میبینم.
هوش مصنوعی: خدایا، چه اتفاقی افتاده که حالا برای آنها من چیزی کمتر از خاک و حتی از خار هم بیارزشتر شدهام؟
هوش مصنوعی: این شعر به تفاوت میان افراد و خود شاعر اشاره دارد. شاعر در اینجا به موجودات کوچک و محدود اشاره میکند که همچون قطرهها و ذراتی هستند، در حالی که او خود را به گستردگی و عظمت دریا و خورشید تشبیه میکند. او با این بیان، موقعیت و مقام خود را نسبت به دیگران نمایان میسازد و از برتری خود بر آنان سخن میگوید.
هوش مصنوعی: این افراد در تاریکی و ناامیدی به سر میبرند و من اکنون مانند چشمهای از زندگی در دل این تاریکی قرار دارم.
هوش مصنوعی: در قرنهای آینده هیچ نشانی از آنها نخواهد ماند، اما من با نام و یادم تا روز قیامت باقی خواهم ماند.
هوش مصنوعی: مدت دو هفته به کرمان و خاوران درخشندگی و جلال او به شهرتی رسیده است که دیگران از دور هم آن را مشاهده میکنند.
هوش مصنوعی: دو هفته است که در سرزمین فارس پنهان شدهام و همچون گوگرد سرخ از نظر مردم دور هستم.
هوش مصنوعی: این شهر شبیه به قوم لوط است و من مانند جبرئیل در حال تغییر و دگرگون کردن آن هستم تا آن را به بالاترین مرتبه برسانم.
هوش مصنوعی: دشمنان من مانند بوجهل هستند، چون من از پیامبر و خاندان او ستایش میکنم.
هوش مصنوعی: با محبت و مهربانی تو، نگران چیزی نیستم. حتی اگر همه دشمنان و بدخواهان به من آسیب بزنند، من همچنان جادوگر و فریبندهای هستم.
هوش مصنوعی: اگر شاهینی هم بشود، به خاطر ترسش به سایهٔ بال کبوتر نگاه نمیکند.
هوش مصنوعی: اگر شیرهای نر هم شوند، هیچگاه با تهدید و فریاد نمیتوانند به سمت روباه لاغر نزدیک شوند.
هوش مصنوعی: امروز ایران به شعر من افتخار میکند، همانطور که در پارس یک گدا به یک ثروتمند افتخار میکند.
هوش مصنوعی: افرادی که دور و بر اشقرم هستند و بر سر آنها تاج میچرخد، امروز به اشقرم نمیرسند.
هوش مصنوعی: من در دنیا به نظم و نثر معروف هستم و حالا سخنانم که روح را زنده میکند، گواهی بر این مدعاست.
هوش مصنوعی: من با استعداد و دانش خود در دنیای سخن و شعر مثل کشتیای هستم که با اراده و تصمیم قوی، در دریای کلمات حرکت میکند و در عین حال با احتیاط و دقت، چالشها را پشت سر میگذارد.
هوش مصنوعی: اگر مثلاً از من برای تو داوری بیاورند، حال مرا بخواه که در بر من نتوانند ایستاد.
هوش مصنوعی: بله، تو در جایگاه و مقام سلیمان زمانه هستی، در حالی که این افراد مثل پشههای بیاهمیت هستند و من مانند یک طوفان خشمگین و سریع هستم.
هوش مصنوعی: من از تو دو خواسته دارم، که جانم از شوق آن دو به تنم به رقص درآید.
هوش مصنوعی: یا لطفی بکن و به من کمک کن، زیرا حسودان حسرت میخورند و از روی حسادت به من آسیب میزنند.
هوش مصنوعی: ای کاش با اراده و دلی شاد، بتوانم این زندگی را رها کنم و از این شهر دور شوم.
هوش مصنوعی: به دنبال احقاق حق خود از این ظالمان هستم تا اینکه دلِ من آرام بگیرد و خداوندِ دادگستر به من کمک کند.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم مشغول نوشیدن می شوم، در حالی که چهارده نفر از خانوادهام هر شب و روز به من فشار میآورند؟
هوش مصنوعی: با هزینهای بسیار زیاد و درآمدی نامشخص، مورد انتقاد دیگران قرار میگیرم و هیچکس مرا قبول ندارد.
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر تو دعا میکنم تا در دعای تو خوشبخت شوم، شاید با این دعا دل بیمار من آرام گیرد و به آغوشم بازگردد.
هوش مصنوعی: زندگیت آنقدر طولانی است که آسمان پیر میگوید: خدایا، بزرگترین پروردگار! نامهای برای او نوشتم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
تا عاقبت کجا رسد اینکار بنگرم
آن خر سری که شعر سراید بلحن خر
پالیز شاعری را گوید . . . ر خرم
یعنی ز من بجوشد هر شاعری که هست
[...]
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
[...]
ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
[...]
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
[...]
داند جهان که قره عین پیمبرم
شایسته میوه دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.