گنجور

 
قاآنی

سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را

ز خیل زنگی خال نمود میدان را

دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه

نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را

بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر

فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را

خطی به‌‌ گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر

ندیده بودم در شوره‌زار ریحان را

عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر

فشانده بر رخ گل قطرهای باران را

نموده چهره و تاراج کرده طاقت را

گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را

درست خاطر مجموع من پریشان شد

از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را

دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر

که بهر کُشتی بالا زنند دامان را

همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او

که جبرئیل هم‌آغوش گشته شیطان را

به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او

گشوده گفتی عطار مشک دکان را

دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس

سرود با دل من رازهای پنهان را

درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او

به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را

دو مژه‌اش همه بارید بر دو چشمم تیر

ندیده بودم اینگونه تیرباران را

زمان زمان به دلم مار شوق می‌زد نیش

که یک دهن بمکم آ‌ن دو لعل خندان را

نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد

که یک‌دو بوسه زنم آن دو چشم فتان را

من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم

دل غریب و تن زار و چشم حیران را

نه حالتی که کنم منع بیقراری دل

نه حیلتی که کشم درکنار جانان را

به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست

که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را

ز بهر آنکه مگر سینه‌اش نظاره کنم

به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را

به زیر چشم سرین سپید او دیدم

چنانکه بیند درویش گنج سلطان را

سخن صریح بگویم دلم همی می‌خواست

که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را

ولی دریغ که سیمین‌رخان غلام زرند

رواج نیست به بازار حسنشان جان را

غرض غلام من آمد بشیروار ز راه

پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را

چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده

که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را

بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد

مگر مدار دگرگونه گشت دوران را

بگفت آری برخیز روز تهنیت است

به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را

به انتظار چنین روز شد سه سال که تو

به جان خریدی چندین هزار خسران را

امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس

به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را

چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم

چنانکه تارک من سود سقف ایوان را

همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را

که داد فر ایالت امیر دیوان را

به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس

جناب میر اجل میرزا نبی خان را

بزرگوار امیری که باکفایت او

به آبگینه توان خردکرد سندان را

هژبر زهره دلیری که با حمایت او

به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را

قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را

فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را

سنان او همه ماران فتنه خورد مگر

خلیفه است عصای کلیم عمران را

به بادپا چو نشیند به رزم پنداری

عنان باد به چنگست مر سلیمان را

بدان رسیده که با رای گیتی‌ افروزش‌

به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را

ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک

ز خاک ره نشناسد در عمان را

کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش

به کوه جودی بینند ابر نیسان را

زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش

شناخت می‌نتواند عطای یزدان را

ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود

خدای از دو جهان برگزید انسان را

ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو

فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را

نخست جود ترا آفرید بارخدای

قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را

به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر

فرو نشاند در روز باد طوفان را

کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد

محیط‌وار به موج آورد بیابان را

چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا

به‌نام نیک تو زینت فزود عنوان را

خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو

غلام خویش نماید خطاب خاقان را

سپهرگردان در چنبر اطاعت تست

چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را

بزرگوار امیرا رسیده وقت که من

غلام خود شمرم آفتاب تابان را

ز همت تو چنان نام من بلند شود

که برفشانم بر نُه سپهر دامان را

به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم

لجام زر فکنم بر به فرق یکران را

ز گلرخان پریچهره محفلی سازم

که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را

گهی بچینم از روی این شقایق را

گهی ببویم از بوی آن ضمیران را

گهی ببینم صد ره به یک نظر این را

گهی ببوسم صد جا به ‌یک نفس آن را

ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان

شبان و روزان بستان کنم شبستان را

چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم

که غیرت آید بر من هزاردستان را

زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم

گواژه رانم پروردهای عمان را

هماره تا ز بت ساده و بط باده

سماع و وجد بود خاطر سخندان را

بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای

بهم نوردد طومار دور دوران را