گنجور

 
قاآنی

عاشق بی کفر در شرع طریقت‌کافرست

کافری بگزین گرت‌شور طریقت‌در سرست

کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین

آوخا زین قید آزادی‌که قید دیگرست

نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر

آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست

زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست

وین سخن از روز روشن بی‌سخن روشنترست

زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات

از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست

لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست

پس به معنی مومنست آنکو به صورت‌ کافرست

کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی

درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست

منن رام‌اکامل نماید درد فقر و سوز عشق

بانگ‌کوس از ضربتست و بوی عود از آذرست

عکس‌های فکرت تست آنچه اندر عالمست

نقش‌های فکرت تست آنچه اندر دفترست

خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام

وانچه‌گفتی‌گفتی این فرموده اسکندرست

یک سخن سربسته‌ گو‌یم ‌کاو نداند بدسگال

مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست

فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی ‌گسیخت

کاین دو را با یکد‌گر پیوند بوی و عنبرست

هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست

هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست

می خمار آرد هم از می دفع می‌‌گردد خمار

لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست

تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن

وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست

ترک اوصاف طبیعت‌ گو دلا کز روی طبع

هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست

خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود

هرچه می‌زاید حرامست ار پسر یا دخترست

خلق نیکی‌ کز طبیعت می‌بزاید مرد را

پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست

وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر

اسب‌چوبین است کش نی دست و نی پاوسرست

شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست

اس چ‌ربین‌ک‌ردان را بهر بازی درخ‌ررست

فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید

کانکه بی‌می مستی آرد در پی شور شرست

اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به‌‌گنج

اژدهاکش شوگرت در سر هوای‌گوهرست

شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد

لاجرم هر آدمی ‌کاو حیّه‌در شد حیدرست

اژدهاکش‌ هیچ می‌دانی درین‌ ایام ‌کیست

میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست

میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او

زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست

ذ‌ات بی‌همتای او قلبست و گیتی قالبست

عدل ملک‌آرای او روحست و عالم پیکرست

فطرت او آسمانی ‌کش محامد انجمست

طینت او پادشاهی‌ کش‌ مکارم لشکرست

گر بدو خصمش تشبه ‌کرد کی ماند بدو

نیست‌ سلطان هر که چون هدهد به ‌فرقش افسرست

لاغرستش‌ کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود

آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست

محضر قدر رفیع اوست ‌گردون لاجرم

ای‌اهمه‌انجم‌براو چون‌مهرهابر محضرست

گر ز گردون فرّ او افزوده‌گ ردد نی عجب

هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست

گر به‌کام شیر بنگارند نام خلق او

تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست

آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم

خواجه خشم آردبلی‌ گر گو بیش چون چاکرست

هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست

هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست

کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت

کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست

تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار

موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست