گنجور

 
ابن یمین

بر سپهر حسن رویش آفتابی دیگرست

لیکن از شعر سیاهش سایبانی دیگرست

زینت خوبان بگاه جلوه از زیور بود

روی شهر آرای تو زیب و بهای زیورست

گفتم آرم در دهن ناگه لبت خندید و گفت

ز آن نمیترسی که بگدازد نه آخر شکرست

با خرد گفتم که زیر سایه زلفش رخ است

گفت میگویند اما آفتابی دیگرست

درد عشقش چون نهان دارم که بر رویم ز اشک

شرح آنرا خوش خطی از سیم بر سطح زرست

بس که هست ابن یمین را آرزوی وصل او

یک سخن کز روی معنی گنجهای گوهرست

استعارت کرد از درگاه شاهنشاه و گفت

باز اندر دل تمنای وصال دلبرست