گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قاآنی

ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین

من به‌ گرد خرمنش همچون‌ گدایان خوشه چین

یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم

نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین

درشب تاریک چون مه خانه را روشن ‌کند

کس نمی‌پرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین

خسرو پرویز اگر خود زرّ دست‌افشار داشت

سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین

گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد

گنج بادآور شنیدی ‌گنج بادآور ببین

در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون

یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین

هیچ جفتی را نشاید بی‌قرین خواندن به دهر

جز سرین او که جفتست و به خوبی بی‌قرین

گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او

گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین

چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم

از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین‌

آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق

چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین

ای ‌دریغا کاش افسون پری دانستمی

تا پری را دیدمی بی‌گاه و گه صبح و پسین

آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من

مانده‌ام بی‌سیم از آن با من نگردد همنشین

نی‌ که او سیمست و من همچون‌ گدا در پیش او

بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین

نام‌او شعر مرا ماندکه چون آری به لب

آبت آید در دهن بی‌خود نمایی آفرین

آن سرین کان ماه دارد من اگر می‌داشتم

دادمی‌ کز من نباشد هیچ ‌کس اندوهگین

وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه

تا شوند آنجا پی‌ دفع منی عزلت‌ گزین

دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست

گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین

گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست

ننگ‌گوهر نیست‌‌ گر جوید کسی از پارگین

قهوه بس تلخست‌ کش نوشند مردم صبح و شام

لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین

از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست

فهم معنی‌ گر توانی حجتی دارم متین

چیست دانی خواهش دل خواهش دل ‌کیست عشق

عش چبود شور حق حق ‌کیست رب‌العالمین

آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد

کافریدست از ازل در جان او جان‌آفرین

گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست

لیک ازین خواهش ‌بدان خواهش ترا گردد معین

زانکه لفظ شهوت‌انگیز آورد دل را بشور

تاکند گم ‌کردهٔ خود را سراغ از آن و این

تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب

تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین

مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست

پس در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست

پس ‌در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست

کش گهی از خال جوید گه ‌ز خط‌ گه از جبین

راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست

گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین

بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند

بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین

گر به تنها طیب چشم‌ کور را کردی بصر

هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین

تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم

فهم‌ آن زاوّل‌ که قصدش چیست زین زیتون و تین

در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست

طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین

مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش

از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین

شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست

اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین

باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن

حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین

هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد

آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین

همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام

این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین

گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت

یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین

مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست

گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین