گنجور

 
قاآنی

که باد تا ابد از فر ایزد دادار

ملک جوان و جهان را به بختش استظهار

جمال هستی و روح وجود و جوهر جود

جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار

کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض

قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار

سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه

که هست ناصردین محمد مختار

خلیفهٔ ملک‌العرش بر سر اورنگ

عنان‌کش ملک‌الموت در صف پیکار

به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان

به بزم باز امل راست ‌کلک او منقار

موالفان را برکف ز مهر او منشور

مخالفان را بر سر ز قهر او منشار

پرنده‌یی به همه ملک در هوا نپرد

در آن زمان‌ که شود پیک سهم او سیار

به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند

به کنجدی و فزون می‌نگرددش مقدار

زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر

خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار

به‌گرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر

به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار

به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک

به ‌گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار

سخا و دست تو پیوسته‌اند بس ‌که بهم

گمان بری‌ که سخا پود هست و دست تو تار

بهر درخت رسد دشمن تو خون ‌گرید

ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار

سزد معامله زین پس به خاک راه‌کنند

که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار

مگر سخای ترا روز حشر نشمارند

وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار

عدو ز بیم تو از بس به‌کوهها بگریخت

ز هیچ ‌کوه نیاید صدا به جز زنهار

اگر نه دست ترا آفریده بود خدای

سخا و جود به جایی نمی‌گرفت قرار

مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ

کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار

عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند

همی دود سر پیکان به جانب سوفار

امید برتری از بهر بدسگال تو نیست

مگر دمی‌ که شود تنش خاک و خاک غبار

همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز

هماره تا که به یک پا همی‌ رود پرگار

سری‌که دور شد از مرکز ارادت تو

تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار