گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است

سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است

بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را

این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است

چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار

بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است

سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج

مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است

از مسیحا نیست کم ، در روح بخشی بویِ گل،

غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است

هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا

یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است

سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست

شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است