گنجور

 
فضولی

هست با خلعت گلگون قدت ای حور سرشت

الفی کش قلم صنع به شنگرف نوشت

جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر

آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت

خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است

که نهانست درو نزهت گل‌های بهشت

گلبن از گل‌بدن آراست تو با جامه آل

ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت

جامه آل تو می‌خواست بدوزد که فلک

رشته جان من آغشت به خونابه و رشت

هرکجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل

گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت

همه‌دم میل فضولی به قبا گلگونیست

چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت