گنجور

 
فضولی

شده ام بسته گیسوی شکن پر شکنت

مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت

غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان

این چه جورست که من می کشم از لطف تنت

خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر

کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت

تو بگفتار در آور نه بقول دگران

هیچ راهی نتوان برد بسر دهنت

لب میگون تو دارد سر خون ریختنم

همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت

چند سازد رسن از رشته جان دلو ز دل

مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت

آتشی هست چو فانوس فضولی در تو

نیست خون اوست نمایان شده از پیرهنت