گنجور

 
فضولی

تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست

تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است

جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست

غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است

شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان

منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است

ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود

ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است

نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره

شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است

بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان

کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است

دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان

بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است