گنجور

 
فضولی

خورشید بسی خاک‌نشین شد به هوایت

روزی نتوانست که بوسد کف پایت

فریاد که جانم به لب آمد ز تحیر

حرفی نشنیدم ز لب روح‌فزایت

خون ریخته بهر ثواب از همه جز ما

ما را گنه اینست که مردیم برایت

زان غافلی ای ماه که هر شب به تردد

چون هاله رهی می‌فکنم گرد سرایت

تا تیر تو بر من در صد ذوق گشادست

هر زخم دهانیست مرا بهر دعایت

تا نقش تو بر لوح دل و دیده کشیدیم

قطعا نکشیدیم سر از تیغ جفایت

کس نیست که اندیشه زلف تو ندارد

تنها نه فضولیست گرفتار بلایت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode