گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

مه دلاک من آیینه اهل نظر است

هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است

در تمنای وصال دم تیغش همه دم

عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است

همه را غرقه بخونست دل از غمزه او

رگ جان همه را غمزه او نیشتر است

بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام

بر سر عربده با عاشق خونین جگر است

پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست

تن عشاق که باریک تر از موی سر است

آهم از چرخ برین می گذرد در غم او

آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است

چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه

وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است

نشود قطع بمقراض جفا پیوندش

بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است

هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه

حذری کن که درین واقعه سر در خطر است