گنجور

 
فضولی

مراست هر طرف از سیل اشک دریایی

کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی

نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف

که ضایع است هنر نیست کارفرمایی

شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم

مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی

کجا حریف جنون منند مردم شهر

من و مصاحبت آهوان صحرایی

نه من همین سر سودای زلف او دارم

سری کجاست که خالی بود ز سودایی

چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت

نمی شود سر کوی تو بی تماشایی

دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد

که یک دلست درو هر زمان تمنایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode