گنجور

 
فضولی

از شرم رخت منزل یوسف شده چاهی

در روی زمین نیست برخسار تو ماهی

من مایل آنم که کنی میل من اما

مشکل که کند میل گدایی چو تو شاهی

از چشم فتادم بتو هر گاه که گفتم

دارم طمع گوشه چشمی ز تو گاهی

ای جان حزینم بنگاهی ز تو خرسند

آزرده چرا می شوی از من بنگاهی

در دست تو گر ریخته شد خون دل ما

ما دل بتو دادیم ترا نیست گناهی

روی از سر کوی تو همان به که نتابیم

غیر از سر کوی تو مرا نیست پناهی

خواهی که شود چشم و دلت پاک فضولی

بی سیل سرشکی مشو آتش آهی