فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

مراست هر طرف از سیل اشک دریایی

کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی

نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف

که ضایع است هنر نیست کارفرمایی

۳

شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم

مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی

کجا حریف جنون منند مردم شهر

من و مصاحبت آهوان صحرایی

نه من همین سر سودای زلف او دارم

سری کجاست که خالی بود ز سودایی

۶

چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت

نمی شود سر کوی تو بی تماشایی

دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد

که یک دلست درو هر زمان تمنایی