گنجور

 
فضولی

کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او

خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او

او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم

هست او در کار من حیران و من در کار او

نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات

بر دل بیمار من از نرگس بیمار او

عالمی را ناله آم در ناله دارد روز و شب

نیست مخصوص من بی دل همین آزار او

دور کج رو خورد چون می خون من تا مست شد

مستی او می شود معلوم از رفتار او

دوش پیش چشم پرخون داشتم آیینه

دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او

بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم

رحم کن بهر خدا بر ناله‌های زار او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode