گنجور

 
صائب تبریزی

ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من

ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من

به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من

به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من

خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!

که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من

نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد

رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من

غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد

به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من

پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را

که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟

محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد

وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من