گنجور

 
صائب تبریزی

ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من

ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من

به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من

به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من

خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!

که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من

نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد

رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من

غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد

به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من

پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را

که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟

محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد

وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من

بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من

فضولی

تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من

رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من

سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم

[...]

محتشم کاشانی

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من

چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

[...]

وحشی بافقی

تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من

که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی

که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم

[...]

عرفی

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه