گنجور

 
فضولی

می شود هر دم جنون ما ز ابرویت فزون

هست ابروی تو ما را سر خط مشق جنون

دل قدت را دید لعلت راست مایل مدتیست

می کشم از دل ملامت می خورم از دیده خون

دیده می ریزد درون از چاکهای سینه ام

دل ز راه دیده هر خونی که می آرد برون

عاشق از حال دل پر خون چه حاجت دم زند

می توان دانست از رنگ سرشگ لاله گون

رشته پیوند خود با تارهای زلف او

کرده ام محکم ولی می ترسم از بخت زبون

پنبه ننهاد کس بر داغهای سینه ام

کآتشی در سینه اش نگرفت از سوز درون

بهر دنیا منت دونان فضولی تا به کی

دل به عالی‌همتی بردار از دنیای دون