گنجور

 
فضولی

نیست در آیینه عکس آن صنم

مریمی دارد مسیحی در شکم

دولت پابوس او دستم نداد

گرچه این حسرت قدم را کرد خم

چون رخ و ابروی او کم دیده ایم

چشمه خورشید و ماه نو بهم

بود نقش قامتش بر سینه ام

پیشتر از خلقت لوح و قلم

چون نباشد تازه ریحان خطش

می کشد از چشمه خورشید نم

شد کهن ایوان گردون را بنا

چون نریزد بر سر ما گرد غم

روزگاری شد فضولی خون دل

می خورد بر یاد آن لب دم بدم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم

همچو آهن گشت و نداد ایچ خم

جمال‌الدین عبدالرزاق

هر که در اصلش بزرگی بوده است

آن ازو هرگز نگردد هیچ کم

پیل کو جز خدمت شاهی نکرد

چون ز آسیب فنا گردد عدم

زاستخوان او اگر پیلی کنی

[...]

حمیدالدین بلخی

لا فضل فی بلد فینا علی بلد

الا لمکة بیت الله والحرم

فانها فضلت من بین سائرها

بحرمة الدین والاسلام و القدم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه