فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

نیست در آیینه عکس آن صنم

مریمی دارد مسیحی در شکم

دولت پابوس او دستم نداد

گرچه این حسرت قدم را کرد خم

چون رخ و ابروی او کم دیده ایم

چشمه خورشید و ماه نو بهم

بود نقش قامتش بر سینه ام

پیشتر از خلقت لوح و قلم

چون نباشد تازه ریحان خطش

می کشد از چشمه خورشید نم

شد کهن ایوان گردون را بنا

چون نریزد بر سر ما گرد غم

روزگاری شد فضولی خون دل

می خورد بر یاد آن لب دم بدم