گنجور

 
فضولی

از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمی‌دانم

خدا می‌داند این سر نهان را، من نمی‌دانم

به جان نظارهٔ او می‌کنم از دیده مستغنی

حیات من به درد اوست جان را من نمی‌دانم

رقیب از مهربانی‌های آن بت می‌زند لافی

دروغست این مگر رسم بتان را من نمی‌دانم؟

چگونه شمع همرازم بود شب‌های تنهایی

که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی‌دانم

مپرس ای هم‌نشین آیین ارباب ریا از من

جمیع خلق می‌دانند آن را، من نمی‌دانم

مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی

تو می‌دانی بد و نیک جهان را، من نمی‌دانم

فضولی گر همی‌خواهی که باشم با تو هم‌مشرب

تو خود بنما ره کوی مغان را، من نمی‌دانم