گنجور

 
فضولی

به عزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم

دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم

شبی رفتم به کویش ناله‌ای کردم ز درد دل

سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم

تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی‌آید

جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم

ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان

که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم

گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو

ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم

دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من

که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم

فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل

به افسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم